اکتساب کن فرزندم

دو ساعت و نیم است که «مسعود جون» را نشانده‌ام رو به رویم و دارم برایش چهار دست و پا راه می‌روم. به صورت حرکت آهسته این کار را برایش انجام می‌دهم. پنجه‌هایم را با تاکید نشانش می‌دهم تا نقش پنجه را در راه رفتن برایش پررنگ کرده باشم.
مسعود جون اما توجه خاصی نمی کند. وقتهایی هم که نگاه‌اش را به من می‌دهد انگار که حواس‌اش جایی دور است.
‍‌
مسعود یگانه فرزند معلم کلاس اول ابتدایی من است که ما سالهای اول و دوم ابتدایی را با هم همکلاسی بودیم.
از همان بچگی با کمی دقت می‌شد فهمید که مسعود دچار نوعی اختلال است. یعنی دیر فهم است. به زبان عامیانه اگر بگوییم، مسعود «شیرین عقل» بود.
در کلاس دوم دیگر همه می‌دانستند که دلیل حضور مسعود در کلاس فقط روابط مادرش با مدرسه است، اگرنه مسعود حتی حروف الفبا را هم نیاموخته بود.
مسعود علاوه بر هم کلاسی، هم محله ای من هم بود. خانه ی آنها فقط یک کوچه از ما فاصله داشت.
مسعود مثل آدم بزرگ ها حرف می زد. کلمات ادبی به کار می برد و همیشه جملاتش مملو از احترام به مخاطب بود اما در هر صورت باز هم مشخص بود که شیرین‌عقل است.
بعد از کلاس دوم ابتدایی مدرسه را رها کرد. در واقع رسیدن‌اش به همان کلاس هم به معجزه می مانست. عدم توانایی مسعود در ادامه‌ی تحصیل، مادرش را به شدت غمگین کرده بود. به همین دلیل بود که مادرش هم از همان سال‌ها معلمی را رها کرد و نشست خانه که حتی به قیمت صرف همه ی عمر هم که شده، هر آنچه از آموزش می داند را برای فرزندش بکار گیرد.
آن سالها خانم معلم به مادرم گفته بود همه‌ی توانش را صرف خواهد کرد تا مسعود شبیه عقب مانده‌ها نباشد.
همه ی دروس ابتدایی را بارها و با حوصله به مسعود یاد می‌داد. او را کلاس ژیمیناستیک فرستاد. بعدترها او را در کلاس‌های کاراته ثبت نام کرد. مدتی در کلاس‌های نقاشی دستش را بند کرد. به آقا مرتضی رو انداخت که مسعود را به شاگردی بپذیرد و به او نجاری یاد بدهد.
مسعود از همه‌ی اینها اندکی فرا گرفت. بیشتر نمی توانست، نه این که نخواهد، او حقیقتا نمی توانست بیشتر از آن فرا گیرد.
مسعود مودب و با حیا بود. بسیار حرف گوش کن و کاری بود و همینطور مهربان و دست و دل‌پاک. آقا مرتضی می گفت که مسعود سلیم النفس‌ترین موجودی است که به زندگی‌اش دیده.
من در خلال همه‌ی این سالها با او معاشرت داشتم. به نظرم مسعود پس از کلاس نقاشی تبدیل شد به یک آدم معمولی که خوب بلد نیست نقاشی بکشد. او پس از کلاس کاراته یک آدم معمولی بود که چیز زیادی از کاراته نمی‌داند اما وقتی مشت و لگد پرت می‌کند هم موجب خنده‌ی کسی نمی‌شود. او بعد از کلاس ژیمیناستیک همانقدر ناشیانه معلق می‌زد که من ممکن بود بزنم. در واقع مسعود بعد از همه ی آن کلاس‌ها و همه‌ی آن ممارست‌ها هرگز به کسی تبدیل نشد که یک توانایی ویژه داشته باشد، اما او در همه‌ی آن مواردی که آموزش دیده بود دیگر رفتار کسی که شیرین‌عقل است را هم نداشت و همین مادر را راضی می‌کرد.
مادر همه‌ی عمر وقت گذاشت تا فرزندش را به طور نسبی تبدیل به یک «آدم معمولی» کند.
امروز مسعود به لطف سالهای مدیدی که از مادرش ابتدایی‌ترین اصول ریاضی را آموخته، امور یک سوپرمارکت را به تنهایی می گرداند. مثل همه‌ی آدم های معمولی گاهی سرش کلاه می‌گذارند، گاهی ضرر می کند و گاهی منفعت. در مجموع درآمد معقولی دارد. هنوز ازدواج نکرده و پارتنر هم ندارد. شاید هنوز کسی  را پیدا نکرده که او را همینطوری که هست بپذیرد یا نمی دانم شاید علاقه‌مندی‌هایش متفاوت است.
به هر حال مسعود همیشه برای من نمونه‌ی زنده‌ای از معجزه‌ی  آموزش است. نمونه‌ی قابل توجهی از تاثیر اکتسابات بر افراد.
‍‌
مسعود جون را دو روز پیش از خیابان پیدا کردم. داشت گیج می زد و دور خودش می‌چرخید و هر قدمی که بر می‌داشت یک معلق هم ضمیمه‌اش می کرد.
در شهری که من زندگی می‌کنم به ندرت گربه‌ی خیابانی دیده می شود. بیشتر سنجاب‌ها هستند که از سر و کول شهر بالا می‌روند.
مسعود جون تنها گربه‌ای‌ست که من در یک ساله‌ی اقامتم در خیابان‌های این شهر دیده‌ام. به او نمی آید که روزهای عمرش از یک ماه عبور کرده باشد. زیباست اما هیچ چیزش به معمول دیگر گربه ها نمی‌آید.
بلد نیست درست راه برود. انگار چیزی در غریزه‌اش گم شده. یادش می‌رود که موقع راه رفتن پنجه هایش را جمع کند. در صورتی که روی موکت یا فرش راه برود پنجه‌هایش گیر می کنند میان الیاف و باعث زمین خوردن‌اش می شوند. روی دیوار و زمین هم وضعیت به همین دلخراشی‌ست. دائم تعادل اش را از دست می‌دهد. از قیافه‌اش معلوم است که شیرین‌عقل است.
بلافاصله بردمش دکتر. گفتم بی‌زحمت این دختر کوچولو را خوب کنید. دکتر گفت که کاری از دستش بر نمی‌آید، این دختر کوچولو خوب بشو نیست چون شیرین‌عقل است. دکتر گفت تا همین حالا هم که زنده مانده اتفاقی بوده چرا که حتی بلد نیست درست غذا بخورد. او پیشنهاد داد که یک آمپول به گربه ی کوچولو تزریق کند و به زعم خود در آرامش راحت اش کند.
طبیعتا من نپذیرفتم.
به قول «گ» اگر تا حالا زنده مانده حتما عمرش به دنیا بوده، ما در جایگاهی نیستیم که برای عدم یا زندگی‌اش تصمیم بگیریم.
از مطب دکتر که بیرون آمدم با خودم عهد کرده که تبدیل اش کنم به یک گربه‌ی معمولی.
لازم نیست که تبدیل به گربه ی باهوشی بشود. همینکه غذا بخورد، درست راه برود و بتواند پنجه هایش را جمع کند من راضی‌ام.
با این که دختر است اسمش را گذاشتم «مسعود» تا به خودم یادآوری کنم که شیرین‌عقل‌ها هم ممکن است با آموزش تبدیل به موجوداتی معمولی بشوند. البته یک «جون» هم به آخر اسمش چسباندم که به تریج قبایش بر نخورد. ناسلامتی برای خودش خانم موقری است این مسعود جون. بی انصافی بود که چنین اسم زخمتی را بدون پسوند یا پیشوند روی موجود زیبایی بگذارم که این همه ظرافت دارد.
حالا بیشتر از دو ساعت و نیم ساعت است که دارم به مسعود جون آموزش راه رفتن می‌دهم. دایم جلوی چشمانش پنجه هایم را باز و بسته می کنم که یاد بگیرد پنجه هایش را ببندد. می خواهم آنقدر این کار را بکنم که ملکه‌ی ذهن‌اش شود.
ها، این اصطلاح «ملکه ی ذهن» را اولین‌بار از خانم معلم کلاس اول ابتدایی‌ام یاد گرفته‌ام. از مادر مسعود.