من، خودم، اینجانب - شماره ی یک
"من" شخصیتی است جایی بین "اینجانب" که جادوگر خواب است و "خودم" که به گاه ِ بیداری معنا میگیرد. تنها این من است که می تواند چیستیِ اینجانب و کارهای عجیبش به گاه ِ خواب را برای خودم در مواقع بیداری روایت کند.
من همانیست که دارد این یادداشت را مینویسد. منظورم ایگوی غالب است. منظورم همانی است که اختیار جسم را در مواقع بیداری در دست دارد. او سلطانِ دنیای بیداریست.
خودم خودِ حیوانیام است. خودی که اگر من به اسارتش نگرفته بود، حیوانی بود به آزادگی و بی نیازی دیگر حیوانات. خودم در واقع حیوانی است که در بندِ من اسیر شده.
اینجانب اما نه من است و نه خودم. حتی جایی میان آن دو شخصیت هم نیست که جایی ورای آنهاست. او همیشه وجود داشته و در دنیای خواب جادوگری میکند. سادهاش این که اینجانب نه مثلِ من محافظهکار و دروغ مصلحتی گوست و نه مثل خودم به اسیری رفته و تحمیق شده.
من همانیست که دارد این یادداشت را مینویسد. منظورم ایگوی غالب است. منظورم همانی است که اختیار جسم را در مواقع بیداری در دست دارد. او سلطانِ دنیای بیداریست.
خودم خودِ حیوانیام است. خودی که اگر من به اسارتش نگرفته بود، حیوانی بود به آزادگی و بی نیازی دیگر حیوانات. خودم در واقع حیوانی است که در بندِ من اسیر شده.
اینجانب اما نه من است و نه خودم. حتی جایی میان آن دو شخصیت هم نیست که جایی ورای آنهاست. او همیشه وجود داشته و در دنیای خواب جادوگری میکند. سادهاش این که اینجانب نه مثلِ من محافظهکار و دروغ مصلحتی گوست و نه مثل خودم به اسیری رفته و تحمیق شده.
اینجانب امشب کمی زود پیدایش شده و از آنجایی که خودم هنوز کاملا به خواب نرفته و اندکی هوشیاری دارد کار من کمی سختتر خواهد بود. اینجانب در حالی که دارد پاهایش را روی پادری می تکاند، یک توپ زرد و پشمالوی تنیس را با شیبی تیز پرت می کند کف اتاق. توپ با سرعت به سمت صورت خودم و من که کنارش نشستهام میآید. خودم که هنوز اندکی هوشیار است زود واکنشی نشان میدهد. من پیش از هوشیار شدن ِ خودم زود برایش توضیح میدهم که این همان توپ معروف "پیت سمپراس" است که قرار است در یک بطری مملو از هیدروژن مایع بیاندازندش تا بتوانند از طریقاش در نزدیکترین سیاه چالهی فضایی سوپ سبزیجات تولید و به هستهی مشتری تزریق کنند. خودم طوری پلک تکان میدهد که انگار قانع شده. تمام تلاش من برای این است که او چشمهایش را باز نکند. این کلک را خیلی وقت است که یاد گرفتم. اینکه خودم در دنیای خواب تقریبا با هر توضیحی قانع می شود اما وقتی که توضیح، مثل این آخری خیلی قلمبه باشد شانس هوشیار نشدن را افزایش می دهد. راستش وظیفهی اصلی من اصلا این نیست که بنشینم کنار خودم و بهش این ها را بگویم. من وجود دارم تا حواس خودم را از اصل و چرایی ماجرای عجیبی که در رویایش اتفاق میافتد، به مقصودی فرعی هدایت کنم. در واقع اگر این کار را نکنم خودم در خواب هوشیار می شود و از آنجایی که او نمی تواند هیچ درک و فهمی از وقایع دنیای پیرامونش به هنگام خواب داشته باشد، نتایج این خواب ِ هوشیارانه میتواند فاجعهبار باشد. یا شاید هم من این حرفها را می زنم چون پایندگیِ این بردهداریِ ازلیام به خطر میافتد. چون به هر حال خودم بیشتر اوقات عمر در فرمانِ من است.
دانههای درشت برف روی صورتمان می ریزد. به نظر می رسد که روز است. انگار که گند کاری کردم. احتمالا آخرین جملات من به خودم در مورد تجربه ی هفتاد و چند سالهاش در آن بازی ِ کذایی این امکان را به اینجانب داده که او را به گذشته بکشاند. اینجانب برای هوشیارکردن خودم در عالم خواب، نیاز به ساختن داستانهای عجیب دارد که فقط بهانهایست برای کشاندنِ خودم به جهانی دیگر. هر چه من مجبور بشوم برای عادی جلوه دادن فضایی که اینجانب برای خودم خلق کرده، دروغ بافی کنم، خود به خود به اینجانب قدرت و فرصتِ دادهام تا ساختن رویای عجیب بعدیاش را از لابلای جزئیات دروغ من آغاز کند. از ساختمانها و خیابانها حدس میزنم که این جا روسیه باشد. خودم هنوز تعجب نکرده، برای کسی که در یک ثانیه پذیرفته که قهرمان صد سالهی بازی پارانوید است، چندان دشوار نیست این را هم باور کند که دارد در صد سال پیش یا حتی قدیم تر از آن زندگی می کند. یک مرد چاق و تنومند از میان برفها پیدایش می شود. من باید خیلی مراقب باشم که دوباره پرت و پلا نگویم. اینجانب از طریق حرفهای من است که می تواند اینطور دنیای خودم را متحول کند. خودم دارد با تعجب به مردک تنومند نگاه میکند. مرد ِ تنومند یونیفرمی نظامی به تن دارد و همینطور که راه میرود مدالهای بی شمارِ روی یونیفرمش دارد به اطراف میریزد و ترکیبی چند رنگ و براق از نور مدالها را روی برفها پدید میآورد. خودم به خودش میآید در حالی که یک تپانچه ی قدیمی در دستانش است که به سمت مرد یونیفرم پوش نشانه رفته شده. پلکهای خودم به لرزه افتاده. من جلو می روم و در حالی که دارم پتوی خودم را دورش سفت می کنم می گویم «معطل نکن. او «ژنرال ترپُف» است که روبه رویت ایستاده، زود خلاصاش کن که کار داریم باید برویم. اینجانب برج بلند و چرخان را از میان برف و مه برای خودم نمایان میکند. من توضیح می دهم که این همان برج معروف پترزبورگ است که بعدها قرار است نمونهای از آن را در ایران بسازند. خودم قانع میشود اما همچنان تپانچهی بی تکلیفاش را میان دستان لرزانش نگه داشته. می گویم عزیزم، شلیک کن، این حرامزاده خیلی از رفقایت را تکه پاره کرده. کلی آدم بی گناه را بی جان کرده و دارد راست راست می چرخد. زود یک دامن پایش می کنم و آینهای دستش میدهم و میگویم ماتیک کم رنگ به صورتت بیشتر می نشیند! خودم به آینه نگاه میکند و خودش را ورا زاسولیچ میبیند. ماشه را میچکاند و من پیش از آن که گلوله بیرون بجهد به خودم می گویم نگاه کن! پاهایت سردشان شده، شاید بهتر باشد که بخاری را روشن کنی. خودم زود یک دستش را زیر بغلش فرو میکند و با دست دیگر بخاری را میجورد. اینجانب که در عمل انجام شده قرار گرفته مجبور میشود در پلک به هم زدنی ما را به اتاق خودم باز گرداند. من زود صدایی ایجاد میکنم تا بیداری را تضمین کرده باشم. اینجانب از بهم خوردن نمایشش سخت عصبانی است. خودم پلکهایش تکانی میخورد و آرام بیدار میشود. پاهایش را زیر پتو میکشد و به هم میمالاند. دستش را که برای بخاری دراز می کند انگار برای لحظهای نمایش اینجانب را به خاطر می آورد و با تعجب دست به پاهایش میکشد. انگار که یادش افتاده لحظاتی قبل به هیات زنی دامن پوش مرد گردنکلفتی را کشته است. زود برایش توضیح می دهم که خواب دیدهای عزیزم. اینجانب پشت در ایستاده و هرچه بین من و خودم میگذرد را گوش میدهد. او موقع بیداریِ خودم حقِ نشان دادن خود را ندارد. خودم، گیج و منگ روی تخت می نشیند. کمی صورتاش را میمالد و از کنار تختش قلم و کاغد بر میدارد تا به خیالش شرح ماجرایی بنویسد. من از اینجا و اینجانب از پشت در مواظبیم تا در شرح وقایع تعادلی ایجاد کنیم، اگرنه خودم هم هرگز نخواهد فهمید که چه نوشته است.
توپ زرد و پشمالوی تنیسی که اینجانب باشیبی تند به زمین و سمت خودم و من پرتاب کرده بود، جلوی صورت ما متوقف میشود و با همان سرعت اولیه به سمت دستان اینجانب باز میگردد. خودم به خودش تکانی میدهد و حرکات پلکهایش آرام تر میشود. اینجانب با حرکت سر سلام نصفه و نیمهای حوالهام میدهد و از جیب ساعتی ِ کت مشکیاش که تا همین چند ثانیه پیش تنش نبود، یک میز فلزی ِ خیلی بزرگ بیرون میآورد که رویش چندین سوراخ کوچک و منظم دیده می شود. سوراخها دقیقا به اندازه توپ تنیساند. میز بی آن که روی زمین قرار بگیرد با فاصلهی کمی از کف اتاق ثابت می شود و اینجانب طوری توپ را به زمین میکوبد که پس از برخورد و با عبور از سوراخ ها بشود توپ را بالای میز دید و دو باره با پایین افتادن توپ همان مسیر بازگشت پیموده شود. این کار را آنقدر با مهارت انجام می دهد که خودم دوباره پلکهایش به لرزش میافتد. زود می گویم «این همان بازی معروف پارانوید است که تو بیش از هفتاد و پنج سال قهرمانش بودی، واقعا تعجب می کنم که اصلا چنین چیزی برای تو که قهرمان این رشتهای عجیب باشد. خودم بادی به غبغب میاندازد و کمی آرام می گیرد، شاید حالا فکر میکند صد ساله است و سالها تجربهی این بازی را دارد و دلیل این که چطور بازی کردن را دیگر یاد ندارد این است که زمان مدیدی دست به توپ نشده.
اینجانب دستانش را تکانی میدهد و خودم را از حالت افقی به حالت عمودی میایستاند. من زود پتو را دور خودم می پیچم که احساس بدی نکند. خودم در چشم به هم زدنی روی میز سوراخدار قرار می گیرد و میز با سرعت دور می شود. من سریع روی میز می جَهم که از قافله عقب نمانم.دانههای درشت برف روی صورتمان می ریزد. به نظر می رسد که روز است. انگار که گند کاری کردم. احتمالا آخرین جملات من به خودم در مورد تجربه ی هفتاد و چند سالهاش در آن بازی ِ کذایی این امکان را به اینجانب داده که او را به گذشته بکشاند. اینجانب برای هوشیارکردن خودم در عالم خواب، نیاز به ساختن داستانهای عجیب دارد که فقط بهانهایست برای کشاندنِ خودم به جهانی دیگر. هر چه من مجبور بشوم برای عادی جلوه دادن فضایی که اینجانب برای خودم خلق کرده، دروغ بافی کنم، خود به خود به اینجانب قدرت و فرصتِ دادهام تا ساختن رویای عجیب بعدیاش را از لابلای جزئیات دروغ من آغاز کند. از ساختمانها و خیابانها حدس میزنم که این جا روسیه باشد. خودم هنوز تعجب نکرده، برای کسی که در یک ثانیه پذیرفته که قهرمان صد سالهی بازی پارانوید است، چندان دشوار نیست این را هم باور کند که دارد در صد سال پیش یا حتی قدیم تر از آن زندگی می کند. یک مرد چاق و تنومند از میان برفها پیدایش می شود. من باید خیلی مراقب باشم که دوباره پرت و پلا نگویم. اینجانب از طریق حرفهای من است که می تواند اینطور دنیای خودم را متحول کند. خودم دارد با تعجب به مردک تنومند نگاه میکند. مرد ِ تنومند یونیفرمی نظامی به تن دارد و همینطور که راه میرود مدالهای بی شمارِ روی یونیفرمش دارد به اطراف میریزد و ترکیبی چند رنگ و براق از نور مدالها را روی برفها پدید میآورد. خودم به خودش میآید در حالی که یک تپانچه ی قدیمی در دستانش است که به سمت مرد یونیفرم پوش نشانه رفته شده. پلکهای خودم به لرزه افتاده. من جلو می روم و در حالی که دارم پتوی خودم را دورش سفت می کنم می گویم «معطل نکن. او «ژنرال ترپُف» است که روبه رویت ایستاده، زود خلاصاش کن که کار داریم باید برویم. اینجانب برج بلند و چرخان را از میان برف و مه برای خودم نمایان میکند. من توضیح می دهم که این همان برج معروف پترزبورگ است که بعدها قرار است نمونهای از آن را در ایران بسازند. خودم قانع میشود اما همچنان تپانچهی بی تکلیفاش را میان دستان لرزانش نگه داشته. می گویم عزیزم، شلیک کن، این حرامزاده خیلی از رفقایت را تکه پاره کرده. کلی آدم بی گناه را بی جان کرده و دارد راست راست می چرخد. زود یک دامن پایش می کنم و آینهای دستش میدهم و میگویم ماتیک کم رنگ به صورتت بیشتر می نشیند! خودم به آینه نگاه میکند و خودش را ورا زاسولیچ میبیند. ماشه را میچکاند و من پیش از آن که گلوله بیرون بجهد به خودم می گویم نگاه کن! پاهایت سردشان شده، شاید بهتر باشد که بخاری را روشن کنی. خودم زود یک دستش را زیر بغلش فرو میکند و با دست دیگر بخاری را میجورد. اینجانب که در عمل انجام شده قرار گرفته مجبور میشود در پلک به هم زدنی ما را به اتاق خودم باز گرداند. من زود صدایی ایجاد میکنم تا بیداری را تضمین کرده باشم. اینجانب از بهم خوردن نمایشش سخت عصبانی است. خودم پلکهایش تکانی میخورد و آرام بیدار میشود. پاهایش را زیر پتو میکشد و به هم میمالاند. دستش را که برای بخاری دراز می کند انگار برای لحظهای نمایش اینجانب را به خاطر می آورد و با تعجب دست به پاهایش میکشد. انگار که یادش افتاده لحظاتی قبل به هیات زنی دامن پوش مرد گردنکلفتی را کشته است. زود برایش توضیح می دهم که خواب دیدهای عزیزم. اینجانب پشت در ایستاده و هرچه بین من و خودم میگذرد را گوش میدهد. او موقع بیداریِ خودم حقِ نشان دادن خود را ندارد. خودم، گیج و منگ روی تخت می نشیند. کمی صورتاش را میمالد و از کنار تختش قلم و کاغد بر میدارد تا به خیالش شرح ماجرایی بنویسد. من از اینجا و اینجانب از پشت در مواظبیم تا در شرح وقایع تعادلی ایجاد کنیم، اگرنه خودم هم هرگز نخواهد فهمید که چه نوشته است.
هشتم ژانویه ی دوهزار و یازده.
نیمه های شب