در جوار آنارشیسم

نشسته ایم دور هم سیگاری که دزدیده ایم را می کشیم ، با کیبوردی که خاک روی اش نشسته تایپ می کنم ، این خانه اینترنت ندارد ، نمی دانم باید با این یادداشت چه کنم.
این جا خانه ی "مورات" و "گلدن" و "پاکو" است ، پاکو یک سگ بزرگ و زیباست که مورات و گلدن نام اش را به یاد "پاکو دیلاچیا"ی موزیسن برایش انتخاب کرده اند. پاکو هم به سان هم خانه هایش مومن به آنارشیسم است. این را به وضوح می توان در رفتارش دید.
گلدن زاده ی آنکاراست، ادبیات خوانده. او زیبا، سخت کوش و به شدت احساساتی است. پنج سالی می شود که دوست دختر مورات است. گلدن به اتفاق دوست پسرش روزها در خانه گردن بند درست می کنند و شب ها کنار خیابان می فروشند. دو سال است که این "سه" بهترین دوستان من هستند. پس از بی خانمان شدنم با امشب چهارده روز است که میهمانشان هستم، با هم کنار خیابان بساط می کنیم، با هم شام می خوریم و با هم می خوابیم.
مورات "ده" ساله بود که از زادگاهش در کرکوک عراق به ایران کوچید، سال نود و دوی میلادی بود، درست پس از اشغال کویت توسط صدام و آغاز نخسین جنگ عراق با دول ِ متحد. شش ماه را به اتفاق پدر و مادرش در قم ساکن شد اما مردمان زخم خورده از جنگ ایران و عراق روزگار را برایشان تلخ کردند، مورات و خانواده اش از راه کوهستان و به طور غیر قانونی خود را به ترکیه رساندند. چند ماه پس از رسیدن ، بیماری ِ ناشناخته ای مادر را با خاک همبسترکرد، پدر از فرط ناراحتی عزم بازگشت به کرکوک را کرد، مورات زیستن در جوار خاک مادر را به زندگی در خاک عراق ترجیح داد و پدر را در بازگشت همراهی نکرد. کودک یازده ساله شروع کرد به کار کردن، کنار خیابان، در رستوران ها، در ساختمانها ...
به مدرسه نرفت، هویتی نداشت که به مدرسه راهش بدهند، خارج از مدرسه خواندن و نوشتن آموخت، علاقه مند به فلسفه شد، کتاب خواند و یقین کرد یک آنارشیست است. موسیقی فرا گرفت، نقاشی هم کرد، زیورآلات هم ساخت و از همه ی این ها پول درآورد.
در بیست و شش سالگی در یک تظاهرات آنارشیستی گیر پلیس افتاد، با این که ترکی را به سان زبان مادری تکلم می کند پلیس ها فهمیدند که خارجی است، خواستند دیپورتش کنند، اما او که به هیچ قیمتی حاضر نبود مزار مادر را رها کند، ناچار به کمیساریای سازمان ملل "پناهنده" شد تا بازش نگردانند.
پلیس او را برای گذراندن دوران پناهندگی مجبور به زیستن در این شهر کوچک و دور افتاده کرد. ما یک دیگر را در اداره پلیس دیدیم، از من سیگار خواست و این شد آغاز دوستی مان.
امشب چهارمین شبی بود که پولهایمان ته کشیده بود، دو روز بود که غدای درست و درمانی نخورده بودیم، پاکو بیشتر از همه ی مان بی تابی می کرد، بساطمان را برداشتیم و به خیابان اصلی شهر رفتیم، خوشبختانه خبری از ماموران اداره ی تعزیرات نبود، خودمان را به محل همیشگی کاسبی مان رساندیم اما یک پیرزن جایمان را گرفته بود، نشسته بود و خودکار می فروخت. همه ی دست فروشان می دانند که نباید آنجا بساط کنند، آنها آن روی سگ ِ مورات را دیده اند. مورات اما به او پرخاش نکرد، رفت و خواهش کرد پیرزن به آن سوی خیابان برود چون مشتری های مورات او را فقط همینجا پیدا می کنند. پیرزن با خشم اعلام کرد که از جایش تکان نخواهد خورد، بیست تایی از خودکارهایش هنوز مانده بود. مورات به گاه خشم آدم ترسناکی می شود، این بار اما ایستاد کنار پیر زن و شروع کرد بلند بلند خودکارهایش را تبلیغ کردن ، در کمتر از پنج دقیقه  پنج خودکار فروخت. پیرزن پُر از لبخند شده بود، بساط اش رو جمع کرد و رفت آن سوی خیابان. ما هم بساطمان را علم کردیم. داشتیم از گشنگی پس می افتادیم که بالاخره سرو کله ی دو تا دختر قرتی پیدا شد، از دوتا گردنبند تقریبا هم شکل خوششان آمد، قیمت اش را پرسیدند، مورات به منوی رستوران مجاور نگاه کرد و قیمت سه تا ساندویچ با سه تا دوغ را در ذهنش جمع زد و حاصل معما را به عنوان قیمت به دخترکان گفت، به مزاجشان خوش آمد انگار، گردنبند ها را خریدند و رفتند. مورات هم پیش از هلاک شدنمان سریع پولها را به غذا تبدیل کرد. پُر از شادمانی بودیم هر سه تایمان، هر"سه تا" به این خاطر می گویم چون پاکو را با خودمان نیاورده بودیم ، حضور پاکو مشتری ها را می ترساند و این برای شکم ما و خودش اصلا خوب نیست.
تا آخر شب بساطمان باز بود، اما خریدار دیگری نیامد. مورات بستنی هوس کرده بود ولی ما برای چنین ضیافتی پول نداشتیم. بالاخره وقت رفتن شد. همه جا تاریک بود و همه ی فروشگاه ها بسته. این زمان خوبی است تا مورات به شیوه ی خودش برای خانه خرید کند. پاکو اولویت اول است پس به بازار گوشت فروش ها رفتیم ، تعطیل بود و تاریک، آنها آشغال گوشت هایشان را توی کیسه های بزرگ و سیاهی می ریزند ودر یک محفظه ی فلزی قفل دار می چپانند تا برای گربه های خیابانی بزم شبانه نساخته باشند. قرار است صبح زود این آشغال گوشت ها به واسطه ی یک کامیون به نمی دانم کدام خراب شده ای منتقل شود. کنار محفظه ی فلزی نشستیم و ادای سیگار کشیدن در آوردیم، گلدن رفت سر خیابان کشیک بدهد، مورات با یک شاخه ی شکسته یکی از کیسه ها را پاره کرد، آرام آرام خرده گوشت ها را بیرون کشیدیم و در کوله پشتی من ریختیم، سه چهار کیلوئی دزدیده بودیم که گلدن از سر خیابان سوت زد، این یعنی پلیس ها دارند سر می رسند، من زیپ کوله پشتی را بسته بودم اما مورات هنوز مشغول بیرون کشیدن آشغال گوشت ها بود، غر زدم که داری چه غلطی می کنی؟ وقت نداریم - گفت برای گربه ها گوشت بیرون می کشد، چند تکه ای بیرون کشید و پرت کرد وسط خیابان، گلدن هم رسید و سه تایی فرار کردیم. چند تا فرعی را پیچیدیم و در حالی که بلند بلند می خندیدیم به سمت راسته ی سیگار فروش ها یورتمه رفیم. حالا نوبت سیگار بود که از نان شب هم واجب تر است. آن خیابان به خاطر این راسته ی سیگار فروش ها نام گرفته که از صبح تا آخر شب مملو است که کودکانی که کنار خیابان سیگار می فروشند، شاید پانصد کودک یا حتی بیشتر. مورات و گلدن می گویند کودکان باید بازی کنند، آنها برای کارکردن هنوز خیلی بچه اند. گلدن می گوید حتی پاکو هم همین نظر را دارد چون زمانی که به این خیابان می آوریمش افسرده می شود. همه ی این بچه ها تحت فرمان چند گنده بک که ریخت و قیافیه ی شان به گنگسترها می ماند کار می کنند. گنگسترها در این خیابان چند انبار مخفی دارند که شب ها پر از سیگارهای قاچاق می شود و روزها توسط کودکان به فروش می رسد. گوشه ای می ایستیم و منتظر می مانیم، یک وانت می آید و یک نفر شروع می کند به خالی کردن کارتون های سیگار، مورات به من و گلدن دستور می دهد که پانصد متر پایین تر در یک پارک منتظرش بمانیم، او باید خیلی سریع عمل کند ، وقتی که آن گنده بگ یکی از کارتون ها را به داخل انبار می برَد مورات باید برود سر وقت وانت. دویدن با یک کارتون پر از سیگار تقریبا محال است پس او مجبور است یکی از کارتون ها را باز کند و از داخل اش یک یا دو باکس سیگار بیرون بیاورد. همه ی این کارها زمان می برد و از همه مهم تر صدا دارد و این خطرناک است. ما دستور را اطاعت می کنیم و خودمان را به پارک می رسانیم. گلدن نگران است، من هم دل توی دلم نیست. بالاخره مورات دوان دوان پیدایش می شود، دو تا باکس سیگار دستش است. با خنده می گوید "اینجوری بهتر شد"  فردا یکی از آن بچه ها زودتر به بازی اش می رسد. شادمان به سمت خانه راه می افتیم. سوپر مارکت های این شهر جلوی در ورودی شان یک گنجه ی چوبی دارند که داخل اش نان می گذارند، این گنجه ها عموما قفل های درست و درمانی ندارند و فقط زمانی قفل می شوند که نانی درونش مانده باشد.  بالاخره یک کمد قفل شده گیر آوردیم و این یعنی صبحانه ی فردا و شاید حتی نهار، قفل را شکاندیم، فقط سه قرص نان گیرمان آمد اما همین هم خوشحال کننده بود.
پینک فلوید آرام می خوانَد، مورات در حالی که عینک شکسته اش را با نخ به هم وصل می کند دارد نقشه ی دستبرد به آجرهای های زیبایی را می کشد که کنار ساختمان شهرداری چیده اند. او می خواهد مزار مادرش که چندان با این شهر فاصله ای ندارد را سر و سامانی بدهد، من می خواهم برای بار دوم "کارخانه ی مطلق سازی" کارل چاپک را تمام کنم. گلدن رفته آشپزخانه و مشغول آب پز کردن گوشت برای پاکو است. پاکو دارد برای همه ی مان دم تکان می دهد، او می داند امشب خیلی زحمت کشیده ایم. همه ی مان شادمانیم و همه ی مان منتظر فردا و اتفاقاتش.