من، خودم، اینجانب - شماره ی دو
"من" شخصیتی است جایی بین "اینجانب" که جادوگر خواب است و "خودم" که به گاه ِ بیداری معنا میگیرد. تنها این من است که می تواند چیستیِ اینجانب و کارهای عجیبش به گاه ِ خواب را برای خودم در مواقع بیداری روایت کند.
من همانیست که دارد این یادداشت را مینویسد. منظورم ایگوی غالب است. منظورم همانی است که اختیار جسم را در مواقع بیداری در دست دارد. او سلطانِ دنیای بیداریست.
خودم خودِ حیوانیام است. خودی که اگر من به اسارتش نگرفته بود، حیوانی بود به آزادگی و بی نیازی دیگر حیوانات. خودم در واقع حیوانی است که در بندِ من اسیر شده.
اینجانب اما نه من است و نه خودم. حتی جایی میان آن دو شخصیت هم نیست که جایی ورای آنهاست. او همیشه وجود داشته و در دنیای خواب جادوگری میکند. سادهاش این که اینجانب نه مثلِ من محافظهکار و دروغ مصلحتی گوست و نه مثل خودم به اسیری رفته و تحمیق شده.
من همانیست که دارد این یادداشت را مینویسد. منظورم ایگوی غالب است. منظورم همانی است که اختیار جسم را در مواقع بیداری در دست دارد. او سلطانِ دنیای بیداریست.
خودم خودِ حیوانیام است. خودی که اگر من به اسارتش نگرفته بود، حیوانی بود به آزادگی و بی نیازی دیگر حیوانات. خودم در واقع حیوانی است که در بندِ من اسیر شده.
اینجانب اما نه من است و نه خودم. حتی جایی میان آن دو شخصیت هم نیست که جایی ورای آنهاست. او همیشه وجود داشته و در دنیای خواب جادوگری میکند. سادهاش این که اینجانب نه مثلِ من محافظهکار و دروغ مصلحتی گوست و نه مثل خودم به اسیری رفته و تحمیق شده.
بالاخره سر و کله اش پیدا شد. درست حدس زده بودم، صدای موزون پشت در هم از توی گور ِ اینجانب درآمده بود. یک کلاه شاپوی مشکیِ براق روی سرش است در حالیکه لباس ورزشی به تن کرده. به نظرم می رسد که یک کوله پشتی روی دوشش انداخته. این را از آن جهت گفتم که بند هایی از روی کتفهایش عبور کرده و زیر بغلش را دور زده. خودم هنوز عکس العمل ویژهای نشان نمیدهد.
اینجانب از همانجا با سر سلامی می کند. من با ابروهایم جواب مختصری می دهم. پاهایش را روی پادری می گذارد و شلوار ورزشی اش را پایین میکشد. یکی از بیضههایش را با دو دستش بالا میآورد و به سمت ما می گیرد. بیضهاش به اندازه یک توپ فوتبال بزرگ میشود و نقشهایی رویش پدید میآید. به نظرم میرسد که آن نقوش به خشکیهای کرهی زمین میمانند، کرهی زمین با همه ی جزئیاتاش. اینجانب انگشت نشانهاش را بالا میآورد، جوری که انگار آغار واقعهای را خبر داده باشد. نوک انگشت را روی بیضهاش میآورد و ناخن بلندش را روی نقطهی نا معلومی از کُره میسایاند. همزمان با دست دیگرش کره ی زمین که بیضهاش باشد را با قدرت به چرخش وا میدارد. قطعهی معروفی از باخ به نوا در می آید. انگار که ناخناش سوزن و بیضهاش صفحهی گرامافون باشند. اینجانب پشتش را به ما می کند تا تصور من را از آنچه فکر کردم بودم کوله پشتیست تغییر دهد. او ساعتی قدیمی با پاندولی بزرگ وچوبی پشتش دارد و در حالی که کفشهایش را تمیز می کند طوری کمرش را تکان می دهد که هم پاندول شروع به تکان خوردن کند و هم به افتخار یوهان سباستین باخ باسنی تکان داده باشد.
پاندول شروع میکند به تاب خوردن و هر بار که باز میگردد بزرگتر از آخرین باریست که رفته است. انگار که به نظم ثانیهها متعهد نباشد. حالا کم کم هر بار از تاب خوردنهایش دارد چندین ثانیه طول می کشد. خودم آن قدر شوکه شده که با صدای نفسهایش مرا متوجه وضعیتاش میکند. راستش اینبار من هم شوکه شدهام. تجربه ثابت کرده که من نباید در چنین شرایطی زیاد حرف بزنم. چراکه اینجانب قادر است از هر کلمهی من دهلیزی بسازد به ناکجا و خودم را درونش هُل بدهد.
پاندول آنقدر بزرگ شده که به دیوارهای اطراف برخورد میکند. اینجانب با جدیت کمر تکان می دهد و میرقصد. دیوارها فرو میریزند و ما خویش را در میدان بزرگی مییابیم که در مرکزش برجی با آجرهای قرمز رنگ دیده می شود. روی برج همان ساعتی نصب شده که اینجانب موقع آمدن روی دوشش انداخته بود. پاندول ساعت همینطور تاب می خورد و به سان گاوآهن وسعت بیشتری از زمان را شخم می زند.
پلکهای خودم مدت زیادی است که به لرزه افتاده. من مجبورم برای محافظت از خودم از شیوه ی فرار به جلو استفاده کنم. راستش تقریبا روشن است که اینجانب امشب خواهد توانست خودم را به گاه خواب هوشیار کند و هر حرفی از من در جهت هدایت خودم به ناهوشیاری نه تنها منتهی به مقصود نخواهد شد، بلکه ابزاری می شود برای یکه تازیهای اینجانب که امشب با توپ پر آمده.
من آرام کنار گوش خودم می گویم «تو خوابی، همهی اینها را داری خواب می بینی. حتی احمقها هم می دانند این دنیای مضحک با این پاندول عجیبی که هیچ قانونی را دنبال نمیکند، هرگز نمی توانند حقیقی باشند.مکث میکنم. از آنجایی که حق گفتن دروغ در این طور مواقع از من سلب شده، خیلی سریع جمله ی پایانیام که نمیپسندمش را اصلاح می کنم که «این دنیا نمی تواند در بیداری حقیقت یابد».
خودم آرام چشم میگشاید. خودم میداند که خواب است و این میتواند به طور محدود برای ما حاشیهی امنیت ایجاد کند.
عبور چیزی به سرعت باد از کنار چشمهای من و خودم ما را به خودمان می آورد. پاندول ساعت است که پس از مدتی دوباره بازگشته است. اینجانب با یک پیژامه گل دار و همان کلاه شاپوی براق در حالیکه روی پاندول غول آسا نشسته، یک گلوله ی برفی به سمت ما پرتاب میکند. انگار که پاندول در هر تابی که می خورد به اقلیمی دوردست که گاه سرد و گاه گرم است رفته باشد. گاهی شاخههای درختان سبز و گاهی تکه های سنگ به پاندول چسبیده و گاهی هم تکهای از یک کوه یخی.
اوضاع دارد بد می شود چون به نظرم می رسد که خودم از این وضعیت خوشش آمده. میدانم که باید هرچه سریع تر بازش گردانم. من خیلی سریع به خودم نزدیک می شوم و کنار گوشش میگویم «تو میتوانی تنها کسی باشی که خودکشی را در شبیه ترین حالتش به دنیای واقع تجربه کرده. به نظرت این یک اکازیون نیست؟ بعدش می توانی در مورد مرگ آگاهی بسیاری داشته باشی. تا چند ثانیه دیگر پاندول باز می گردد، خودت را در مسیرش قرار بده و ببین آدمها چطوری میمیرند. با توجه به این که خواب هستی، تجربهی کم هزینه و منحصر به فردی خواهد بود».
خودم انگار وسوسه شده است. اینجانب انگار که بیوزن باشد، در حالی که نخ ِ یک بادکنک قرمز رنگ را دست گرفته از بالای سرمان عبور می کند و روزنامهای به سمت خودم میاندازد. روزنامه جلوی صورت خودم معلق میماند. تیتر اول روزنامه این است «حقیقت اینجاست، به واقعیت باز نگرد». من روزنامه را از جلوی صورت خودم می قاپم و لذت سرِ مرگ و تجربهی منحصر به فردی که می تواند داشته باشد را یادش می اندازم اما خودم انگار نگاهش به روزنامه است. از آنجایی که هوشیار شده تحت تاثیر قرار دانش بسیار سخت است. من میروم و در مسیر پاندول میایستم و روزنامه را به سمت خودم می گیرم. خودم پیش میآید تا برای داشتن روزنامه به ناچار در مسیر پاندول ساعت قرار بگیرد. روزنامه را که لمس می کند پاندول هم سر رسیده.
خودم نفس زنان بیدار میشود. دیوار را با دستان رنگپریدهاش لمس میکند. بدنهی تخت و ساعت بالای سرش را هم. انگار که عصبانی باشد. انگار که از عصبانیت، مرگ من را بخواهد. که خب البته من لحظاتی پیش خودم را در دنیایی دیگر به قتل رساندم تا این در جا متولدش کنم. خودم کورمال کورمال خودکارش را پیدا می کند و کنار تخت می نشیند. من روبهرویش می نشینم و اینجانب از پشت در مواظب است تا در یادداشت توازنی ایجاد شود. اگرنه خودم به تنهایی هرگز نفهمیده است چیست اینهایی که می نویسد.
چون نیست ز هرچه هست جز باد بدست
چون هست ز هرچه هست نقصان و شکست
انگار که هست هرچه در عالم نیست
پندار که نیست هرچه در عالم هست*
*خیام طبیعتا :)